درو که باز کردم دیدم یه سری که رو به بالا گرفته شده با یه جفت چشم داره بهم نگاه میکنه. یه چیزی توی سرم به سرعت نور نشست. جواب سوالی رو که میخواستم ازش بپرسم مغزم داد.
گفت سلام.
گفتم سلام. مهمون من توئی؟! گفت : آها. من پانتی هستم خانم مدیر جوادی.
❌در حالی که توی دلم ذوق زده ی یه همچین مهمونی بودم گفتم من نیلوفرم. گفت : میدونم. گفتم خب بیا تو. خوش اومدی.
وارد شد و درو بستم. راهنماییش کردم روی صندلی نشست. خودمم رو به روش نشستم. گفتم چی برات بیارم؟
❌گفت چایی رو خیلی دوست دارم. گفتم خوبه الان کتری رو میذارم رو گاز.
وقتی اومدم دوباره رو به روش نشستم و گفتم خب من آدم عجولی نیستم. اما در مورد تو نمیتونم صبورم باشم. قصه چیه؟!
گفت : میتونم نیلوفی جون صدات کنم؟! گفتم آره. چرا که نه؟سینشو صاف کرد و گفت:
❌نیلوفی جون من پانتی هستم. از یه جای دور به اسم سرزمین اونورا اومدم. تو جایی که ما هستیم، همه چیزش مثل زمین شماست. ما هم مثل شما زندگی میکنیم.
گفتم چه عجیب! شنیده بودم جاهای دیگه هم موجودات زنده وجود دارند! ولی نمیدونستم که سیاره ای وجود داره که موجوداتش شبیه کارتون ها یا عروسک های ما هستن….