موفقیت در کار

موفقیت در کار

5/5 - (1 امتیاز)

داشتیم با پانتی چای میخوردیم.
پانتی گفت نیلوفی جون.
گفتم جانم.
گفت نیلوفی جون یه سوال بپرسم؟
گفتم بپرس.
گفت نیلوفی جون من خیلی ها رو دیدم که با علاقه مندی کارشون رو انتخاب کردن ولی موفق نبودن. بعدشم یواش یواش سرخورده شدن . پس اونوقت اونا چرا اینجوری شدن ینی مثلا؟
گفتم پانتی . علاقه مندی فقط یکی از آیتم های موفقیت تو کسب و کاره. همش که علاقه مندی در کار نیست!
گفت یعنی پس چجوری مثلا؟
گفتم برای اینکه تو کار موفق باشی باید بعضی چیزا رو رعایت کنی.
گفت چیا رو؟

گفتم بذار برات یه خاطره تعریف کنم که از تو دل اون میتونی منظورمو بفهمی.
گفت بفرما. بفرما نیلوفی جون.
گفتم سال ها پیش برای پروژه ای که یکی از شرکت های بزرگ در زمینه صادرات و واردات کار می کرد، مراجعه کردم. با هماهنگی قبلی رفتم دیدن مدیرعامل شرکت.
از طبقه آخر اونجایی که دفتر مدیرعامل بود وارد شدم. در رو باز کردم و رفتم تو. دیدم خانمی که سنش از 60 سال هم گذشته بود، پشت میز نشسته. بعد از سلام و احوال پرسی خودم رو معرفی کردم.
خیلی با احترام از جاش بلند شد و خودش رو معرفی کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد.

موفقیت در کار
موفقیت در کار

با هم دست دادیم و یه چیز جالبی که اتفاق افتاد این بود که گفت من منشی مدیرعامل هستم و دعوتم کرد

به نشستن و گفت شما 3 دقیقه زودتر از قرار رسیدین. گفتم بله. چون وضعیت ترافیک قابل پیش بینی نبود گفتم زودتر بیام بهتر از دیر رسیدنه.
گفت کار خوبی کردی دخترم. درست 3 دقیقه بعد با اعلام قبلی به مدیر منو به داخل راهنمایی کرد. بعد از صحبت ها و مذاکرات با مدیر عامل جلسه تقریبا تموم شده بود که به مدیر عامل گفتم آقای مهندس

نتیجه ی جلسه رو کی به من اطلاع میدین؟ گفت با خانم منشی همین الان هماهنگ میکنم. رفت و اومد به یه دفتر بزرگ و خودکار برگشت.
مدیر ظرف مدت 2 دقیقه خلاصه ای از مذاکرات رو گفت و یه زمان مقرر کرد که اعلام نتیجه رو تو اون زمان به من داشته باشن.
منشی هم همه رو نوشت و رفت.
به مهندس گفتم آقا منشی تون با این سن و سال بسیار دقیق و منظم هستن.
خندید و گفت در واقع مدیر عامل اونه. من نیستم!
در حالی که تعجب کرده بودم گفتم چطور؟!
گفت اون 44 سال هست که تو این شرکت مشغول به کاره. از روز اول منشی بوده. الانم منشیه.
قبلا منشی پدرم بود. الان منشی منه.
ولی واقعیتش اینه که اگه نباشه ما دچار مشکل میشیم.
در حالی که نگاش میکردم گفتم فکر نکنم بودن یا نبودن یه منشی سیستم رو دچار مشکل کنه!

گفت چرا. وقتی مبدا و منشا نظم و انضباط شرکت منشی باشه، بسیار تاثیرگذاره. اون با فکرش منشی گری میکنه. نه با جسمش.
گفتم یعنی چطور؟
متوجه نشدم.
گفت خیلی سادست . تنظیم زمان حرف اول رو میزنه.
قبل از اینکع جلسه فروش رو بذاره، جلسه خرید رو نمیذاره.قبل از کنترل موجودی انبار نامه ارسال محصول صادر نمیکنه.
قبل از اینکه از حمل و نقل مطمئن نشده، اعلام ارسال نمیکنه و هزار تا کار دیگه که تو تمام این سال ها با دقت انجام داده و تو کارش کار کشته شده. و یه چیز جالب که بالاترین دستمزد رو تو این شرکت در بین همکارا میگیره. واقعا تعجب کردم. در حالی که از مدیرعامل خداحافظی می کردم، بیرون اومدم که اونم پشت سرم اومد و به منشی گفت خانم مهندس از حالا به بعد با شما کارها رو پیگیری می کنند. بعد هم رفت داخل اتاق خودش.
درحالی که به میزش نزدیک میشدم گفت خیالت راحت دخترم. من کارت رو پیگیری میکنم.
گفتم میدونم همینطوریه که میگین. الان ذکر خیرتون با آقای مهندس بود.
با لبخند دلنشینی گفت میدونم چی گفتی و چی شنیدی.
تو اولیش نبودی!😄
گفتم تو همه این سال ها نخواستین مثلا پست دیگه ای داشته باشین؟

گفت دختر جان من مدیرعامل شرکتم! فقط امضام پای برگه ها نیست. این آخرشو با یه چشمک گفت.
پانتی گفت عجب نیلوفی جون عجب خانم خفنی بوده.
گفتم آهان. پانتی گفت من به خاطر مریضی پدرم مجبور بودم کار کنم. دانشگاه نمیتونستم برم. مجرد هم بودم. تک دختر هم بودم. باید کار میکردم. به خودم گفتم فقط میتونم منشی باشم. روزی که مشغول به کار شدم، یه دختر 18 ساله بودم. به یه دنیا دلشوره. ولی از همون رو اول به خودم قول دادم که خوب کار کنم.

تا بتونم کمک حال خانواده ام باشم. بعدش هم به کارم علاقه مند شدم. هر روز چیزای جدیدی یادگرفتم. از همه مهم تر این که اگه قرار بود هر کاری رو انجام بدم به بهترین شکل انجام میدادم. یواش یواش تاثیرگذاری من تو شرکت از تاثیرگذاری شرکت رو من بیشتر شد. بسیار منظم و مرتب کارها رو پیگیری می کردم. مدام به این موضوع فکر میکردم که چجوری میشه فرآیند کار رو بهتر کرد.
من یک حسن بسیار بزرگ داشتم. اگه گفتی چی بود؟
بهش گفتم واقعیت اونقدر سورپرایز شدم که نمیدونم چی بگم.
گفت من بسیار صبور و پرحوصله بودم. از روز اول نمیخواستم بهترین باشم. میخواستم با بهترین ها و به بهترین شکل کار کنم.

از انجام یه کار دیگه هم غافل نبودم. گفتم چی؟ گفت آموزش و یادگیری. در تمام این سال ها مدام در حال پیگیری بودم. کتاب میخوندم. روزنامه میخوندم. بعد ها که کامپیوتر اومد شروع کردم به یادگیری .
امروز بیشتر خانم های همسن من نمیتونن با کامپیوتر کار کنن. اما من به همه نرم افزارهای مالی و اداری مسلطم. زبان انگلیسی بلدم. الان 3 سال هم هست که زبان چینی میخونم.
پانتی غرق در لذت شده بود.
گفت خدایا واقعا یه آدم چجوری میتونه دیگه موفق باشه؟
گفتم آره همینطوره.
به خانم منشی گفتم واقعا شما باعث افتخارین.
گفت مرسی عزیزم.
گفتم راستی اگه جسارت نباشه ازدواج هم کردین؟
گفت اووو. 4 تا نوه دارم.پیش پدربزرگشون در حال شیطونی کردن هستن.
دو تا دخترم هر کدوم 2 تا بچه دارن. شوهراشون هم همینجا کار می کنن. همکار همدیگه ان. اما هنوز به گرد پای منم نمیرسن! بازم یه چشمک جذاب دیگه زد.

گفتم واقعا خوشحالم که کسایی رو میبینم که ثابت می کنن همیشه میشه موفق بود.
پانتی گفت نیلوفی جون باهاش دوست نشدی؟

گفتم چرا. مگه میشه دوست نشم؟
گفت آهان نیلوفی جون. منو میبری ببینمش؟
گفتم آره. چرا که نه؟
ولی الان دیگه بازنشست شده. باید بریم خونشون.
گفت یعنی مثلا نهار یا شام؟
گفتم نه. مثلا عصرونه.
گفت یعنی مثلا با کیک شکلاتی و چای؟
گفتم شاید یه چیزی تو همین مایه ها. از دست این شکلات دوستی تو جونم به لبم رسیده بچه جون.
گفت نه هر شکلاتی که نیلوفی جون.
شکلات داغ.
بعد گفت نیلوفی جون الان فهمیدم چرا بعضی ها موفق نمیشن و چیکار باید بکنن که موفق بشن.
گفتم خب. خدا رو شکر.

گفت نیلوفی جون بریم سر بحث اصلی؟ گفتم بریم ولی الان نه. فعلا کار دارم. برو به کارات برس تا بعد.
گفت باشه نیلوفی جون چشم. مرسی که یه خاطره گفتی واسم.
گفتم خواهش میکنم.
یه چشمک بهم زد و رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *